من می خوام راه برم خوب ... بابا ولم کنین ...
عشق مادر روز چهارشنبه که رفتیم بازار ... موقه برگشتن حاضر نشدی بشینی توی کالسکه و واسه اولین بار شروع کردی به راه رفتن ... تا بهت می گفتیم بیا بشین تو کالسکه دستت و می کشیدی و جمع می کردی و ازمون دور میشدی ... خلاصه نصف مسیر تا رسیدن باه ماشین و وسه خودت پیاده روی کردی... همه بهت نگاه می کردن و با مهربونی بهت لبخند میزدن ... پسر خوشتیپم ... اینقدر خندیدیم با بابایی ... آخه هر جا دلت می خواست میرفتی ... اصلا به ما توجه نمی کردی که می خوایم از چه مسیری بریم ، واسه خودت می چرخیدی ... وقتی بهت می گفتم از اینور غر میزدی و میرفتی سمت دیگه که می خواستی ... خیلی خیلی بامزه بود ... من کلی ذوق کرده بودم از این حس استقلال...